هر از چندگاهی.
خنده اى میکرد.
که شاید نقابى باشد بر روى غم هایش
دوست میداشت دیگران را، عشق میورزید
اما. در خیالات خودش.

عاجز بود از داشتن هر احساسى
خالى بود. و در عین حال پر از بغض
خود نمیدانست که چرا
و از خود میپرسید:
ز کجا آمده ام؟
آمدنم بهر چه بود
اشک میریخت.
از خدایش میخواست
اندکى آرامش به او هدیه دهد :)





 

 





سلام
امم. من وب فاطمه رو دیدم متناش قشنگ بود
با خودم فکر کردم شاید خوب بشه اگه منم بنویسم.
اگه خیلى افتضاحه به بزرگى خودتون ببخشید اولین باره دارم متنمو مینویسم یه جا که دیگران بخونن.
میدونم خیلى بده سعى میکنم بهترش کنم
البته با توجه به نظراتتون ❤
❌❌❌❌❌ولى هرچقدرم افتضاح باشه کنى ممنوع. ❌❌❌❌❌❌
(وى مرز هاى اعتماد به سقف را رد میکند و به اعتماد به آسمان میرسد.)
(مواظب باشید نریزه) 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Emily سپتیک تانک پلی اتیلن | قیمت سپتیک پلی اتیلنی معلم 20 قفسه بندی مهدیخانی گروه کنکور پیشگامان برتر درمان بواسیر ، درمان هموروئید Eric وبلاگ دانلود دانلود رایگان ایران Adam